زیبائیهای پرواز
خردسالترین شهید روستای منامین
شهید بهار علی غلامی
پائیز 1388
به نام نامی او که ،هر چه هست از
اوست
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست |
|
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از
اوست جج |
بیائیم دلهایمان را به هم نزدیک کنیم و شهداء را که قلب تاریخ اند،
رهنمای جوانان ، سرو قامتان ملت، ایثارگران کشور، ثابت قدمان انسانیت ، لبیگ گویان
عشق، شعرسرایان زاهد ، جانفشانان شمع، میعادگاه عاشقان، آئینه دوستان، خریداران
رضوان، ناموران عدالت، زمزمه کنان صداقت، عطر گستران روحها، بلندپروازان معرفت،
رهروان دیانت، شافیان جزاء و عافیت گردان شفا را بیابیم.
بیائیم یک آن هم که شده ، به آن دوران، آن سرزمین، آن دیار، آن
راستقامتان،آن ره پیشگان، سبقت گیران، مشوقین و منتظرین بیاندیشیم.
بیائیم، آئینه دلمان، سکوت وجدانمان، تجسم چشمانان، بلندای صدایمان، اوج
تفکرمان، دیوانگی عشقمان، شیدای تعقلمان، صفای صداقتمان و تبسم لبانمان را به هم
بدوزیم.
بیائیم، لحظه لحظه های دفاع، قطره قطره های خون، تشنه و گرسنگی ها را
نظر کنیم.
بیائیم، اوج ، شکوه، رکوع، سجود و نیایش ها را نظاره کنیم.
بیائیم، عزت، جبروت، منزلت و شوکت را بنگریم.
بیائیم، نی و نی لبک و نیزارها را آبیاری کنیم.
بیائیم، باتلاق، لنج، تنگه و گودالها را تماشا کنیم.
بیائیم، موشک، نارنجک، تفنگ، خمپاره، توپ و تانک ها را تجسم کنیم.
بیائیم، کلاه خود را قاضی کنیم!
آری، ما در برابر تاریخ ، دین، وطن، خاک و شهداء مسئولیم.
آری، ما در برابر گذشته و آینده مسئولیم.
آری، ما در برابر فرزندان مسئولیم!
آری، سخت است قلم راندن در وادی شهید و شهادت، چرا که زبان از بیان
اوصاف شهداء قاصر است و زبون.
ولی چاره ای نیست ادای تکلیف است که خود را بسپاریم دست قلم تا ورقهای
سفید و براق را خط خطی کند و از آنها براقی و شفافیت و صافی را بگیرد.
بر ما تکلیف شده که چند خطی درباره خردسالترین شهید روستای منامین
بنویسیم.
|
ای کارگشای هر چه هستند |
|
نام تو کلید هر چه هستند |
|
بعلت کمی سن شهید بهار علی غلامی جمع آوری اسناد و مدارک واقعاً مشکل
بود، لیکن ما را بر آن داشت که سوابق پروند ه شهید را بررسی کنیم و از اقوام و
دوستان و نزدیکانش پرس و جو کنیم.
ما بر آن نیم که دوران کوتاه 16 ساله عمر پر برکت شهید را به
هفت بخش تقسیم کنیم.
1- تولد
2- وضعیت اقتصادی خانواده و اوان کودکی
3- دوران ابتدایی و راهنمایی
4- مرحله اعزام به جبهه
5- مرخصی
6- اردوگاه جبهه و شهادت
7- پس از شهادت
تولد
روزی از روزهای گرم تابستان 1350 (در روستای منامین از توابع بخش خورش
رستم خلخال)، دم دمای صبح بود هنوز از روشنایی و گرمای آفتاب سوزان هفدهم تیر ماه
خبری نبود که خانه کوچک فتحعلی غلامی با تولد فرزند دومش روشن شد و خانه را پر از
شور و شعب نمود و طبق آداب و رسوم محلی با اذان و اقامه در گوش راست و چپش، نام
بالنده و پرمعنایی بر وی گزیدند و بر گوشش نجوا کردند نام زیبا و پر برکت بهار
علی، که خود گویای همه چیز است.
ولی در خانواده و محله و روستا همه او را بنام شهریار صدا می
کردند.
وضعیت اقتصادی خانواده و اوان کودکی
پدر بزرگوارش کارگر بود، و گهگاهی تراکتور می راند و در چند تکه زمین
کوچک که با مشکل می توانست مایحتاج یکسالشان را تامین کند کار می کرد.
ولی منزلشان جزء معدود خانه های روستا، دو طبقه بود که طبقه دوم را برای
کمک خرجی به معلمانی غیر بومی اجاره می دادند.
یک خانواده ای تقریباً پر جمعیت بودند 4 برادر و 2 خواهر.
بهار علی چون در یک خانواده مذهبی بزرگ می شد، با یا علی بلند می شد و
با یا علی زندگی می کرد و از کودکی اذان می گفت و قرآن تلاوت می نمود.
شهریار هنوز شیرینی طعم حضور پدر را درک نکرده بود که او را از دست داد
و در نهمین سال زندگیش (اوج انس کودک با پدر) یتیم شد.
در روستاها رسم بر این است که بچه پسر تا پا به رفتن به کوچه و محله می
گذارد، می فرستند به چرای بره ها و یا در کنار بزرگترها به جمع کردن سمبلهای افتاده
از دست داس و دروگر، مخصوصاً در خانواده هایی که فرزندان زیادی هست، هر کدام را بر
اساس سن و قد و توانایی به کاری می گماردند.
شهریار هم جزو بچه های آرام و سربزیر و حرف شنوایی بود، از زمانی که
هنوز زورش به گوسفندان نمی رسید، طبق نیاز و کار روستا، خانواده او را برای چراندن
گاو و گوسفند به صحرا فرستادند و چوپانی می کرد.
|
تو کجایی تا شوم من چاکرت |
|
چارقت دوزم کنم شانه سرت |
|
|
دستک بوسم بمالم پایکت |
|
وقت خواب آید بروبم جایکت |
|
و همیشه در کارهای کشاورزی و دامداری به خانواده اش کمک می کرد.
دوران ابتدایی و راهنمایی
شهریار مثل بچه ها روز اول مدرسه رفتن را جشن گرفت و چون همسایه مدرسه
بودند زودتر از دیگر بچه های اولی، دم در مدرسه را گرفت و منتطر اولین صدای زنگ
مدرسه شد، آنروز یک روز بیاد مادنی و شادی برای او بود.
آنروزها مدرسه روستا دو شیفته بود سه ساعت صبح و دو ساعت بعد از ظهر
کلاسها دایر بود، وقتی مدرسه تعطیل می شد به کمک مادرش برای رسیدگی به حیوانات می
رفت و تابستانها هم برای کمک خرجی خانواده حیوانات دیگران را برای چرا به صحرا می
بردند.
دوران ابتدایی را در دبستان آیت الله کاشانی روستا سپری کرد.
و بعلت وضعیت پایین اقتصادی خانواده برای ادامه تحصیل (دوره راهنمایی)
در شبانه روزی ایثار خلخال ثبت نام کردند.سال اول و دوم راهنمایی را با موفقیت به
پایان رساند.
سال سوم راهنمایی بود که همهمه ای دل ایشان را بهم ریخت، گویا نجوای
آهنگران هر که دارد هوس کربلا بسم الله و ترنم آهنگران:
|
ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش |
|
بهر نبرد بی امان آماده باش آماده باش |
|
بر دل ایشان نفوذ کرده، گویا صدای آهنگران، زمزمه ملائک آسمان را می
داد، پیام معشوق را سر می داد، نوای عشق را می نواخت، بوی بهشت را به مشام می آورد،
ترنم وصال یار را می داد، رمز و راز افلاک را به رشته تحریر می آورد، عبار دلها را
صیقل می داد، گوشها را نوازش می کرد و گویا بلبلان سرمست را به بلبلستان فرا می
خواند.
و گویا غوغایی در دل او رخ داده، گویا کبوتر نفسش رخصت رفتن گرفته، گویا
عجل به سراغش آمده،و کوس اناالحق می زند و پای ماندن ندارد.
طوری که همکلاسی هایشان تعریف می کردند در این سال او خیلی عوض شده بود،
دلش به درس و مشق نمی رفت، همیشه بهانه جبهه می گرفت، خودش را به این پایگاه و به
آن بسیج می زد و هر موقع به گوشش می رسید که در جایی برای جبهه ثبت نام می کنند به
آنجا سرک می کشید و هر دفعه جواب نه می شنید، با آمدن هر شهیدی زخم دل او بیداد می
کرد، طوری که دوستان بیاد می آورند روز تشییع شهید رکابعلی نظرزاده (شهید نام آور
روستا) اعلام کرد که من هم رفتنی هستم و مطمئناً من هم شهید می شوم.
یکبار با یک کاروانی خودش را تا دزفول رساند ولی یکی از آشنایانش به زور
به بهانه کمی سن و سالش او را به خانه آورده بود.
آری، آنروزها عالمی داشت برای خودش ، گویی هاتف غیبی براش پیغام آورده
بود، گویی ملائک دم گوشش نجوا کرده بودند، یا نمی دانم شاید در رویا و شاید برایش
وحی آمده بود.
دیگر کسی جرأت نداشت جلودارش شود ،آه در بساط نداشت.بسا که نامش در
سیاهه آسمانی نگاشته شده است.
مرحله اعزام به جبهه
برای جبهه رفتن خیلی تلاش و تقلا می کرد، به هر که به ذهنش می رسید (از
مسئول پایگاه گرفته تا مسئول سپاه خلخال) اسرار می کرد تا برای ثبت نام و اعزام به
جبهه او را کمک کنندو واسطه ای شوند تا او عازم جبهه شود ولی بعلت کمی سن و سالش و
کوتاهی قدش هیچ کس قبول نمی کرد، همه می گفتند الان موقع درس خوانده توست، برای
جبهه رفتن وقت زیاد است، ولی خودش معتقد بود که :
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست صد جهت را
قصد جز محراب نیست
تا اینکه روزی بفکرش رسید که بصورت مخفیانه بدون ثبت نام عازم شود،
بالاخره نقشه اش گرفت و با اتوس کاروان، عازم اردبیل شدند و در پادگان شهید پیرزاده
آموزش نظامی را به پایان بردند و چند روزی به مرخصی آمدند.
تنها نوشته ای که از دوران جبهه داشته ، زمان آموزش بوده که به پسر عموی
خود (نعمت غلامی) نوشته که پاره از آن را در اینجا می آوریم
شهید بعد از سلام و احوال پرسی و توصیه پسر عموی خود برای رفتن به جبهه،
نوشته :
به مادرم بگو گه از من راضی باشد، چرا که بدون اجازه او آمدم، برای امام
خمینی و رئیس جمهور دعا کنید، درسم را در جبهه می خوانم :
من بسیجی هستم و جان را کنم فدای دوست |
|
تا نگوید کس که چون ناخوانده مهمان آمدم |
من خود را یاور مهدی بدانم بهر جنگ |
|
سر به حکم نایب بر حق ایشان آمدم |
بهترین دعای من این است که :
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.
خدایا امام را حفظ کن، آقای خامنه ای را حفظ کن.
خدایا من غیر از جانم و بهتر از جانم چیزی ندارم که فدای امام خمینی
کنم، چون من به خاطر امام حسین(ع) و حفظ انقلاب و اسلام و به خاطر امام به جبهه
آمدم من آمدم که دشمنان ایران را نابود کنم، اگر شهید شدم افتخار می کنم و آرزویم
آن بود.
مرخصی
مرخصی تمام شد، وقت رفتن شددیگر زهرش ریخته بود، دیگر بهانه نمی گرفت ،
دیگر خجالتی نبود، این ور و آن ور نمی چرخید، دیگر رودربایستی نداشت، دیگر مجبور
نبود قائمکی و بدون اجازه برود.
آمده بود از مادر رخصت بگیرد، آمده بود بگوید تا می توانی مرا تماشا
کن، آمده بود بگوید دیگر بریده، دیگر سیر شده، دیگر نای ماندن ندارد، آمده بود
بگوید کسی منتطر او است، کسی دلواپس او است،
گویا آمده بود حلالیت بگیرد، گویا آمده بود ما را بیدار کند، گویا آمده
بود ما را عاشق خود کند و برای همیشه برود.
گویا ماموریت داشت که فقط یک چیزی بگوید، فقط می خواست یک زمزمه، یک
شعر، یک سرود و یک حرف را اثبات کند که خدا منتظرم هست.
موفع خداحافظی به مادر سفارش می کرد، وقتی جنازه مرا آوردند، از
میهمانان پذیرایی کنید، شاید آنها خسته باشند و گرسنه و تشنه باشند. و خاطره ای از
تشییع جنازه شهیدی گفت که از مدرسه شبانه روزی به تشییع جنازه شیهدی رفته بودیم که
مادر شهید از ما پذیرایی کرد و برای تو راهیمان نان و پنیر و میوه گذاشت.
مادر سنگینی قدمها، از نگاهها و از رفتارهایش چیزهایی را حس می کرد ولی
سعی می کرد به دلش بد راه ندهد.
مادر داشت بدرقه اش می کرد، دنبالش آب ریخت که پسر م انشاء الله که زود
بر می گردی،
اردوگاه جبهه و شهادت
|
اندر آ مادر که من اینجا خوشم |
|
گر چه در صورت میان آتشم |
|
|
اندر آ مادر ببین برهان حق |
|
تا به ببینی عشرت خاصان حق |
|
|
اندر آ مادر به حق مادری |
|
ببین که این آذر ندارد، آذری جج |
|
همراه لشکر 31 عاشورا عازم سردشت شدند.
او خودش همه چیز را می دانست، می دانست برای چه چیزی رفته ، و در کجا
قرار دارد، هرچیزی از دستش می آمد، انجام می داد.
یک و نیم ماهی از رفتنشان گذشته بود که در پانزدهم مرداد ماه هزار و
سیصد و شصت و شش، لحظه ای درگیری با سربازان رژیم بعثی سر گرفت، همه در حال مبارزه
و تکاپو، یکی با نارنجک، یکی با آرپی چی، یکی با تفنگ ، یکی با توپ و دیگری با
تانک، همه سرگرم جنگ بودند، یکباره تیری پیشانی شهریار را شکافت.
نه نه تیر نبود، لبان خدا بود، چشم اشارت خدابود.
گرم و گرم بود به گرمای حضور دوست!
چه دیدار زیبائی، چه بوسه آبداری، چه میهمانی گرمی.
آری، خدا بود، خندان خندان به پیشوازم آمده بود.
آری، دیدم او بود که نظاره می کرد و پیشانیم را می بوسید.
چه لحظه بود! چه تماشاگهی بود! چه ترنمی بود!
چه استقبالی و چه پیشوازی!
وقت اذان بود و نماز اول وقت، او مُهر را بر پیشانیم نهاد و دنباله نماز
را خودش سرود، نمازی که بدون رکوع بود و بجای پیشانی با پشت سر سجده بر سجدگاه
ربوبی گذاشتم.
آری، دوست داشت که رو به آسمان باشم.
آری، دوست داشت زیبایی آسمان را ببینم.
آری، دوست داشت روشنایی آسمان را بنگرم.
نه نه! آسمان نبود چرا که چشمهایم را خون گرفته بود، پس شک نکن خود
خدایش بود!
از پشت کوهها صدای شهریار خوش آمدی، صحرای سردشت را پر کرده بود!
چه استقبالی، چه سرودی، چه نجوا و چه عطری.
بر پیشانیم بوسه زد، تا روحم از جای مُهر نماز به پرواز در آید.
بر پیشانیم بوسه زد، تا تپیدن قلبم را تماشا کند.
بر پیشانیم بوسه زد، تا خون چشمهایم را بگیرد و چیزی را جزء خودش
نبینم.
بر پیشانیم بوسه زد، تا با لرزش دست و پا در مقابلش برقصم.
بر پیشانیم بوسه زد، تا لی لی کنان بسویش تاتی کنم.
بر پیشانیم بوسه زد، تا جای مُهر بر پیشانیم حک شود.
بر پیشانیم بوسه زد، تا عاشق به معشوقش برسد.
بر پیشانیم بوسه زد، تا انتظار به پایان برسد و وصل محقق یابد.
بر پیشانیم بوسه زد، تا مرا بغل بگیرد.
بر پیشانیم بوسه زد، تا میهمانیم کند.
بر پیشانیم بوسه زد، تا جام می از دستش بنوشم.
بر پیشانیم بوسه زد، تا به پشت زمین خوردنم را احساس نکنم.
برایش رقصیدم، قلبم برایش به تپش افتاد، چشمهایم برایش گریست، لبانم
برایش خندید، روحم برایش بال زد، بغلم کرد، نوازشم کرد و آرام گرفتم.
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین |
|
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست |
حال صورت اینچنین و حال معنی خود مپرس |
|
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست |
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری |
|
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست |
پس از شهادت
مادر هر روز موقع اذان رو به قبله می ایستاد و برای پسرش دعا می کرد، با
خود و خدای خود راز و نیاز می کرد، سر نماز برایش دعا می کرد.
هر روز از دمیدن صبح تا غروب آفتاب منتظر صدای در بود که پسرکم از جبهه
برمی گردد، برایم از جنگیدنش ، رشادتش و نابودی دشمن تعریف می کند.
و شبها تا صبح در خواب در زدن و سلام کردن پسرش را می دید، در رویا
عروسی و نوه هایش را در ذهنش می پروراند.
روزی در خواب می بیند که در مسجد است، یکدفعه سقف مسجد باز می شود و یک
گهواره می آید پاییم و به او می گویند که پسرت را بگذار داخل گهواره و او هم همین
کار را می کند.
در خواب دیگری می بیند که شهریار او را به حیاطی بزرگ برده که پر از
میوه است و توی آن میوه های یک انار چید و به من داد و بعد گفت که برو و این انار
را با خودت ببر.
با این روزها و شبها به سختی تا می کرد ولی امیدش را از دست نداده بود و
هر آن منتظر در زدن شهریارش بود.
روزی در شان به صدا در آمد، زهرم ترکید و قلبم لرزید، خدایا شهریار من
آمده، بچه ها زود بلند شوید و بروید در را باز کنید و ببینید کیست در را می زند،
بچه ها بدو بدو رفتند تا در را باز کنند، ولی دیدم خیلی زود برگشتند، گفتند مسئول
پایگاه با تو کار دارد، دلم ریخت، خدایا با من چکار دارند، نتوانستم از جایم بلند
شوم، دیگر نای رفتن نداشتم، با خودم هزاران فکر و خیال! خدایا نکند که . . .
رفتم دم در، گفتند باید بریم خلخال ، شهریار زخمی شده، چشمهایم امانم
نداد، دلم آشفته شد، زبانم بند آمد، زود چادرم را برداشتم و جلو مسجد (که دیوار به
دیوار خانه بود) آمدم، دیدم ماشین سپاه با چند نفر برادر سپاهی که آنجا منتظرم
بودند، گفتم! بگویید چی شده، حتماً شهریارم شهید شده، گفتند نه! فقط زخمی شده، با
ماشین سپاه آمدیم خلخال.
رفتیم بنیاد شهید خلخال، جایی که چند تا جعبه در آنجا بود، آنجا بود که
گفتند شهریارت، تاج سرت، نازنین پسرت و بهار علی شهید شده است، جعبه ای را از میان
جعبه ها نشانم دادند و گفتند این شهریار توست، این بهارِ علی است، بغلش کردم، نازش
کردم، برایش لالایی خواندم، اشک شوق چشمانم را گرفته بود، بغض گلویم را می فشرد،
زبانم بند آمده بود.
تازه یادم می آمد که شهریا موقع خداحافظی چه می گفت، تازه می فهمیدم آن
قدم برداشتنهایش، آن نگاههایش، آن خداحافظیش برای چه بوده است.
ولی حیف که آن حرفها، آن رفتارها، آن نگاهها و آن برخوردها را لمس
نکردیم، نیافتیم، نفهمیدیم.
جنازه شهید از خلخال با عزت و عظمت تمام به سوی منامین بدرقه شد. نزدیک
روستا بودیم که دیدیم، در ورودی روستا سیل عظیم مردم با دستجات سینه زنی و زنجیر
زنی و نوحه خوانی منتظرند که بهار علی را در آغوش خود بگیرند، خدایا چه محشری بود،
گویی قیامتی بپا خواسته، همه یکی شده بودند، دوست ، آشنا، غریبه، کوچک و بزرگ و
مردم روستاهای اطراف همه هم بودند.
همه بر سر و سینه می زدند و ناله می کردند با شعار
|
این گل پر از کجا آمده |
|
از سفر کربلا آمده |
|
|
این گل پرپر به کجا می رود |
|
سوی حسین به کربلا می رود |
|
از شهریار استقبال می کردند، او را روی سر و شانه و دستهایشان گرفته
بودند و همه غرق در اشک و ماتم و عزا بودند.
دیگر تنها شهریار من نبود، شهریار همه بود، بهارِ علی بود
به گلستان شهدای روستا بردند و در دامان دیگر شهدای روستا جا دادند،
گویا شهداء هم به پیشوازشان آمده بودند. او را در آغوش گرفتند و دیگر به کسی تحویل
ندادند و در جوار هم آرمیدند.
اینک اینجا محل زیارتگاه عاشقان و میعادگاه مومنان شده است.
طبق وصیت شهید از میهمانان پذیرایی و تشکر شد و بعد از مراسم عزاداری و
ختم شهید برادر بزرگ و دوستانش هم قسم شدند برای ادامه راه شهید بزرگوار عازم جبهه
حق علیه باطل شدند تا جای پای شهدا را در جبهه ها پرکنند.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
و ما هم از خداوند شهداء خواستاریم که ما نیز از رهروان راستین آنها
قرار دهد.